تشنگی امانم نمیدهد و بغضم بی اختیار میشکند و شیون سر میدهم ، بدون اینکه حتی قطره ای از چشمانم جاری شود.

پدرم بر بالینم حاضر میشود . صورتشان را به صورتم نزدیک میکنند و کامشان را درون دهانم میگذارند تا شاید کمی از عطشم کاسته شود ، ولی فایده ای نداشت.

گریه ام شدت گرفت ، این بار نه به خاطر عطش فراوانم ، بلکه به علت حزن و اندوه پدرم که در چهریشان موج میزد . حال دیگر بدون هیچ یار و یاوری مانده بود . از شهادت مظلومانه عمویم قمر بنی هاشم ، عباس بن علی ، سقای نوگلان باغ حسین تا برادرم علی اکبر که شبیه ترین افراد به پیامبر بود . از قاسم بن الحسن که شهادت برایش احلی من العسل بود تا حبیب بن مظاهر 70 ساله ای که در این سفر نیز پدرم را تنها نگذاشته است . همه و همه رفته بودند . تنها سنگ صبور پدرم زینب کبری بود ، شیر زنی که کل زشتی ها را زیبایی و همه سختی ها برایش آسان به نظر میرسید . «ما رایت الا جمیلا»

تحمل پدرم به سر اومد ، من را به آغوش گرفت و به سمت دژخیمان عمرسعد رهسپار شد . پدر مرا روی دستان خویش بالا میبرد و خطاب به لشکریان دشمن میگوید : «اگر به من رحم نمیکنید ، لااقل به این کودک 6 ماهه رحم کنید»........

نگاهم به آسمان دوخته میشود ، جدم رسول خدا بود که نزدیک و نزدیک تر می آمد.... من را در آغوش گرفت . بویید و بویید و بویید و بوسید . رویم را به سمت پدرم چرخاندم . بر زمین نشسته بود و تیر سه شعله هروله ملعون را بیرون می آورد . دستانش را پر ز خون گلوی پاره علی اصغر که چه بزرگ به نظر می آمد کرد و آن را رو به خدا بلند میکند و با چشمانی اشکبار خون را به آسمان میپاشد ، خونی که هرگز باز نگشت.....

بر روی نی عجب سر دردانه دیدنیست

نقاشی گلوی تو بابا کشیدنی است

این جوجه را طراوت یک قطره آب بس

آخر که گفته که سر جوجه بریدنیست؟